.

.

دریافت کد باکس غواصان شهید

غواصان شهید

خاطره یک خانم ۳۰ ساله از مراسم وداع با غواصان شهید

 خواندنش خالی از لطف نیست. 

به سمت مترو در حرکت بودیم یه خانم بد حجاب برگشت گفت:"ملت بیکارند دارند میرند استقبال چهارتا پاره استخوان بی دینای بی غیرت شماها خون مردم را توی شیشه کردید."

 

همه شروع کردند جواب بدند.

به سمتش رفتم باهاش دست دادم و بوسیدمش گفتم :"عزیزم الان کار خاصی داری؟"

گفت نه

گفتم:"سه ساعت از وقتت را به من میفروشی؟"

با تعجب نگاهم کرد سه تا تراول توی دستش گذاشتم و گفتم برای هر ساعت پنجاه هزار تومان.

قبول کرد و همراهم شد.

 

با هم حرکت کردیم در راه هنوز به مترو نرسیده اسفند دود کرده بودند.دستم را روی دود گرفتم و به صورتش کشیدم و مردی را که اسفند روی آتش میریخت نشانش دادم و گفتم این مرد بی دین و بی غیرت هست چون داره برای عزیزش...

 

ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ یک شنبه 31 خرداد 1394برچسب:غواصان شهید,شهادت,دینداری, ] [ 15:10 ] [ پریا ]
[ ]

شهید غواص

شهید_غواص 3 

.و چه عاشقانه ندای حق را لبیک گفتند

 

 

#قورباغه ها #فرشته نجات ما !!!!!

 

هنگام عبور از اروند خروشان بدلیل تلاطم شدید آب ,عده ای از غواص ها گلویشان پر از آب شده و در آستانه خفه شدن بودن و نیاز به سرفه کردن داشتند اما چون می دانستند یک سرفه باعث لو رفتن کل عملیات شده سرفه نمی کردند. . .

 

چون وضع اضطراری شد ، ماجرا را با سردار قربانی در میان گذاشتند دستور این بود که اگر شده خود را خفه کنید؛ سرفه نکنید؛ چون یک لشگر را نابود خواهید کرد...

 

عزیزانی که دچار سرفه شدید شده بودند بارها

زیر آب رفتند اما قادر به اجرا دستور نبودند ...

 

#فرمانده دستور داد ؛ از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید، تا جان یک لشگر به خطر نیافتد...

 

نفس در سینه ها حبس شده بود...

صحنه تکان دهنده و غیر قابل توصیفی بود...

می دانستیم که صدور این دستور...


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 20 خرداد 1394برچسب:شهید غواص,شهدا,عاشق شهادت, ] [ 16:6 ] [ پریا ]
[ ]

شیعه و وهابی

ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺷﻴﻌﻪ ﻭﻭﻫﺎﺑﻰ :

ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯾﻰ ﺑﻴﻦ ﺷﻴﻌﻪ ﻭﻭﻫﺎﺑﻴﺖ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺑﺸﻮﺩ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﺖ ﺻﺪﻧﻔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ

ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺷﻴﻌﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎﺗﺄﺧﻴﺮ ﺩﺍﺧﻞ

ﺷﺪ.

ﺩﺭﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﻮﻥ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻔﺸﺖ

ﺭﺍﺯﻳﺮﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻰ؟

ﺷﻴﻌﻪ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﺮ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﻫﺎﺑﻲ ﻫﺎ

ﮐﻔﺶ ﻣﻰ ﺩﺯﺩﻳﺪﻧﺪ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ

ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻭﻫﺎﺑﻴﺘﻰ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﻔﺶ ﺑﺪﺯﺩﺩ.

ﺷﻴﻌﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ . ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﻰ ﮐﻨﻴﺪ ﮐﻪ

ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻋﺖ ﺍﺳﺖ. یا علی

[ شنبه 9 خرداد 1394برچسب:شیعه,وهابی,جنگ,جبهه,مناظره, ] [ 11:28 ] [ پریا ]
[ ]

شهدای گمنام

سر کلاس بودیم استاد از دانشجویان پرسید :

این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میرن ایران...

به نظرتون کار خوبیه؟

کیا موافقن؟؟ کیا مخالف؟؟

اکثر دانشجوها مخالف بودن!!

بعضی ها می گفتند :کار ناپسندیه...نباید بیارن...

بعضی ها میگفتند: ولمون نمیکنن...گیر دادن به چهارتا استخون...ملت دیوونن!!

بعضی ها هم میگفتند:آدم یاد بدبختی هاش میفته!!

تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبر از برگه های امتحان جلسه قبل نبود...

همه ما سراغ برگه هایمان رو گرفتیم...ولی استاد جواب نمیداد...

یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه هامون رو چیکار کردی؟ شما مسئول برگه های ما بودی!

استاد روی تخته کلاس نوشت :

 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 4 خرداد 1394برچسب:شهدای گمنام,عشق,جنگ,شهید, ] [ 11:23 ] [ پریا ]
[ ]

فرجام قاتلان امام حسین (ع)

نام

نقش وی در کربلا 

سر انجام و چگونگی مرگ

..................................

شمر ابن ذی الجوشن

نقش‌آفرین اصلی جنایات کربلا، صدوردستور یورش همه جانبه به امامحسین(ع) و یارانش           

 دستگیری توسط مختار ثقفی، گردن زدن او و انداختن وی در روغن داغ

.......................

محمد بن اشعث بن قیس

 

نقش‌آفرین و فراهم کننده حوادث روزعاشورا، فرمانده نیرویی بود که مسلم را دستگیر کردند

روز عاشورا در پی نفرین امام حسین(ع) عقرب سیاهی او را نیش زد و با خواری تمام مُرد
 
.........................

عبید الله بن زیاد

در حادثه کربلا، همه جنایت‌ها به دستور مستقیم عبیدالله تحقق یافت  و بعد از یزید بیشترین نقش را
در فاجعه عاشورا داشت 

چکیدن قطره خونی از سر مبارک امام  حسین(ع) بر ران او و باقی ماندن آن زخم تا آخر عمر، جسدش توسط
 ابراهیم بن مالک اشتر به آتش کشیده شد

............

ادامه مطلب را بخوانید


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:فرجام قاتلان امام حسین (ع), ] [ 21:52 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

شبهات محرم

سلام دوستان این پست تو ایام محرم خیلی مفیده

سولاتی از دهه محرم و امام حسین (ع):

1-اولین و آخرین شهید کربلا چه کسانی بودند؟

2-امام حسین (ع) چند همسر داشت و اسامی آنان چه بود ؟ اهل چه شهری بودند؟

3-چرا امام حسین (ع) در کربلا برای رفع تشنگی از خداوند طلب باران نکرد؟

4- چرا در زیارت عاشورا بر امام حسین (ع) و فرزند و یارانش درود می فرستیم

و بر حضرت ابوالفضل (ع) به ویژه سلام نمی فرستیم؟

.....

روز عاشورا دشمن نابکار چند بار حمله دسته جمعی بر اصحاب امام حسین (ع) کرد.

در هر بار طبق نقل مقتل نویسان گروه زیادی شهید شدند, چنان که گفته اند: در حمله اول چهل تن یا بیش از آن کشته شدند.

مورخان اسامی آن بزرگواران را اینگونه ذکر می نمایند: نعیم بن عجلان , عمران بن کعب بن حارث , حنظله بن عمرو الشیبانی و ....

بنابراین اولین شهید کربلا مشخص نیست چه کسی بود.

آخرین شهید کربلا شخصی به نام سوید ابن ابی المطاع است که در ضمن نبرد مجروح شدو بین شهدا روی زمین قرار گرفت و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد , شنید که حضرت ابو عبدالله الحسین (ع) را شهید کرده اند . از این رو با حربه و خنجری که داشت,...

 

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 4 آبان 1393برچسب:شبهات محرم,امام حسین ,شهید کربلا,عشق حسینی, ] [ 21:39 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

بابا

 

در مدرسه کربلا ,بچه ها با چشم خودند که بابا دو بخش است:

بخشی در صحرا, و بخشی بالای نیزه ...

اما اینکه عمو چند بخش است را فقط بابا میداند...

[ پنج شنبه 1 آبان 1393برچسب:دلنوشته های من,بابا,عمو, ] [ 21:1 ] [ پریا ]
[ ]

نعش بی سر

 

درگردان ما برادری بود که همیشه عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد.

وقتی شهید شد بچه ها می خواستند پیشانی او را غرقه بوسه کنند.

پارچه را که کنار زدیم نعش بی سر او دل ما را آتش زد...

[ پنج شنبه 6 آبان 1393برچسب:دلنوشته های من,نعش بی سر, ] [ 22:20 ] [ پریا ]
[ ]

ܓ✾ امام خمینی :

ܓ✾ امام خمینی :

✔ و چه غافلند دنیا پرستان و بیخبران

که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند

و وصف آن را در سروده ها و حماسه و شعرها می جویند

و در کشف آن از هنر تخیل و کتاب تعقل مدد می خواهند

و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد ♥•٠·˙

 

[ چهار شنبه 30 مهر 1393برچسب:ܓ✾ امام خمینی :, ] [ 12:22 ] [ مدیر وب جهان خالی ازحجت نمیماند ]
[ ]

تولدت مبارک

 

سلام مامان قهرمانم:

میدونی...

حالاکه روز تولدته من وآبجی می خواستیم قشنگترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم.

دختر خاله میگفت برات یه دست کامل لوازم آرایشی بخریم.

می گفت اگه مامانت آرایش کنه زخم های صورتش کمتر معلوم میشه...

میگفت: زشته یه معلم با سر وصورت زخمی سر کلاس بره.

میگفت:شاگردهاش می فهمند شوهرش...

میدونم توهیچ وقت پولتو نمیدی از این چیزا بخری

آخه همه پولتو میدی واسه دارو و بیمارستان بابا

باباهم که تورو کتک میزنه

فحش میده

حرفایی میزنه که ما نمیفهمیم فقط میبینیم وگریه می کنیم

.من وآبجی خوب می فهمیم وقتی بابا موجی میشه تو دست مارا میگری میبری یه اتاق دیگه.

بعد میری تا بابا کتکت بزنه و موهای قشنگتو بکشه...

من واون خوب میدونیم چرا اون این کارا میکنه .آخه اگه تونری 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 29 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,تولدت مبارک, ] [ 1:0 ] [ پریا ]
[ ]

بارآخر

بار اول بود که میامد منطقه.

پرسیدند : بار چندم است که میایی؟

گفته بود بار آخر...

داستانک 57

[ دو شنبه 6 آبان 1393برچسب:دلنوشته های من,بارآخر, ] [ 22:15 ] [ پریا ]
[ ]

سنی وشیعه

 

داشت میگفت:(یا حسین جان چه کنیم که اینجا نمی توانیم برایت عزارداری کنیم؟

توی زندانیم , دست کفریم.)

این را که گفت زانوهایش رابغل کرد وسرش را گذاشت روش.

شروع کرد نوحه خواندن,آهسته .می خواند وگریه می کرد.

گریه ام گرفت. با هم گریه می کردیم .

او سنی بودومن شیعه...

منبرک

[ دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:دلنوشته هایمن,شیعه وسنی, ] [ 13:59 ] [ پریا ]
[ ]

جگرگوشه من

چادرش راسرکرد...

پرسیدم :کجامیروی؟

گفت: مگرنشنیدی شهید آورده اند!! شایدجگرگوشه من هم بین آنهاباشد.

از در خانه بیرون رفت.

وبعد از چند ساعت گریه کنان برگشت

باز هم....

سرداران عشق

[ دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,جگرگوشه من, ] [ 13:52 ] [ پریا ]
[ ]

شهادت درکربلا

 

گفتم"((امیر!جبهه های غرب رابیشتردوست داری یاجنوب؟))

گفت:((جنوب!!چون شهیدشدن درگرمای جنوب, مثل شهیدشدن درصحرای کربلاست. من هم دوست دارم دربیابانی سوزان باعطش شهیدشوم.))

دریگی ازگرمترین روزهای مردادماه درمنطقه شلمچه ,پیکر غرقه به خونی دیدم که لبهایش ازعطش ترک برداشته بود,

خودش بودامیریارمحمدی مسئول گروهان کوثرازگردان زهرا علیه السلام

مجله شاهد ش276

[ دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,شهادت درکربلا, ] [ 13:41 ] [ پریا ]
[ ]

اتل متل

 

اتل متل یه بابا                          اونکه دلاوریهاش

که اسم اون احمده                   توجبهه غوغاکرده

نمره جانبازیهاش                      حالابیاین ببینین

هفتادوپنج درصده                     کلکسیون درده

 

اونکه تومیدون مین                   برابعضی آدمها

هزار تا معبر زده                      بنده های آب ونون

حالا توی رختخواب                 قبول کنین به خدا

افتاده حالش بده                   بابام شده نردبون

داستانهای جالب دفاع مقدس

[ دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:دلنوشتههای من,اتل متل, ] [ 12:58 ] [ پریا ]
[ ]

قوطی کمپوت

 

برادر رزمنده سلام...

من یک دانش آموز دبستانی هستم .خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.

بامادرم رفتم ازمغازه بغالی کمپوت بخرم.قیمت آنها خیلی گران بود. حتی کمپوت گلابی که قیمتش 25تومان بودو ازهمه ارزانتر بودرا نمی توانستم بخرم .

آخرپول ما به اندازه سیرکردن شکم خودمان هم نیست.در راه برگشت کنار خیابان ...

خاطرات شهدای دفاع مقدس


ادامه مطلب
[ دو شنبه 21 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,قوطی کمپوت, ] [ 14:15 ] [ پریا ]
[ ]

بلند قد و هیکلی

بلند قدوهیکلی. توی مدرسه دروازه بان مان بود.

همیشه وقتی به او می رسیدم, می گفتم :

((تو با این هیکلت خیلی تابلویی , آخرش هم سیبل میشی!))

گذشت تا عملیات فاو. از رود خانه که گذشتیم خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی.

دشمن آتش می ریخت. نزدیک بود قتل عام بشویم که دیدم ستون حرکت کرد.

جلوتر که رفتیم دیدم یک نفر...

اسمان مال انهاست


ادامه مطلب
[ دو شنبه 13 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,بلندقدوهیکلی, ] [ 12:38 ] [ پریا ]
[ ]

مبصر کلاس

کانال را رد کردیم. گلوله مثل نقل ونبات عروسی می ریخت روی سرمان.

چندتا ازبچه ها که رسیدند آن طرف پل,طناب پل باز شد.

ایستادیم...

یکی از بچه ها توی آن سرما تا کمر رفت توی آب. دوطرف طناب را نگه داشت تا همه مان از روی پل رد شدیم.

مبصر کلاسمان بود توی مدرسه...

اسمان مال انهاست

[ دو شنبه 11 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,مبصرکلاس, ] [ 20:29 ] [ پریا ]
[ ]

کربلا کجاست؟

تازه امتحاناتش تموم شده بود وآمده بود جبهه.

پرسید:((کربلا کجاست؟))

من آن طرفی رو که فکر می کردم درست است, نشانش دادم .

رو کرد به کربلا و سلام داد. حرف زذ, خیلی.

فردای آن روز هم دیدمش. خونی.

گفتم:((خوش انصاف! راه را می پرسی آن وقت تنها میری؟))

اسمان مال انهاست

[ دو شنبه 11 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,کربلا کجاست, ] [ 20:14 ] [ پریا ]
[ ]

مشق جبهه

آرام وبی صدا گریه می کرد پسرک. زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش و کز کرده بود گوشه تخت.

توی بهداری پانسمانش کرده بودیم ومنتظر آمبولانس بودیم که بفرستیمش عقب.

سراغش رفتم و گفتم:((جونت سلامت! شانس آوردی که ترکش فقط انگشت هات رو برده. اگه هنوز هم درد داری بهت یه مسکن دیگه بزنم؟))

نگاهم کرد . با پشت دست چپش اشک هایش را پاک کرد و گفت:

((درد ندارم ,فقط نمی دونم حالا چطوری تمرین ها و درس هامو بنویسم!))

اسمان مال انهاست

[ شنبه 13 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,مشق جبهه, ] [ 21:13 ] [ پریا ]
[ ]

بچـه جـبـهه

آن اوایل که آمده بود وقتی سر به سرش می گذاشتیم چیزی نمی گفت.

کوچک بودنش را چماق کرده بودیم می کوبیدیم توی سرش.

یک بار که دیدمش گفتم:((بچه!تو دیگه برای چی اومدی جبهه؟))

این بار سرش را پایین نینداخت, لبخندی زد و گفت:

((آخه پدر جان شما دیگه دیر یا زود رفتنی هستید, اومدم تفنگ تون روی زمین نمونه.))

از آن به بعد مواظب بودم وقتی صدایش می کنم ,کلمه بچه را استفاده نکنم.

اسمان مال انهاست

[ شنبه 7 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,بچه جبهه, ] [ 21:5 ] [ پریا ]
[ ]

ترس

بعد از مدرسه رفتم پایگاه بسیج.

گفتند اول یک رژه در شهر می رویم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم وپشت عکس بزرگ از امام پنهان شدم.

موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.

ازجبهه که تماس گرفتم پدرم گفت:

-خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم.))

[ شنبه 5 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,ترس,مدرسه, ] [ 20:59 ] [ پریا ]
[ ]

بند پوتین

اندازه پسر خودم بود, سیزده, چهارده ساله .وسط عملیات یک دفعه نشست.

گفتم:((حالا چه وقته استراحته بچه؟))

گفت:((بندپوتینم شل شده. می بندم راه می افتم.))

نشست ولی بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.

اسمان مال انهاست

[ شنبه 5 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,بندپوتین, ] [ 20:54 ] [ پریا ]
[ ]

کارنامه خوب

مسئول ثبت نام به قدو بالایش نگاه کرد وگفت:

-دانش آموزی؟

-بله.

-می خواهی از درس خواندن فرار کنی؟

ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میزو باز کرد. کتاب هایش را ریخت روی میز و گفت:

((نخیر!اون جا درسم را می خوانم.))

بعد هم کارنامه اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.

اسمان مال انهاست

[ چهار شنبه 3 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,دانش اموز,, ] [ 20:32 ] [ پریا ]
[ ]

هر کدام یک گوشه سنگر نشسته بودند , کاغذ به دست,

یکی خاطره می نوشت , یکی وصیت نامه,

او ولی معادله های مثلثاتی کتابش را حل می کرد.

اسمان مال انهاست

[ چهار شنبه 2 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,معادله های مثلثاتی, ] [ 13:29 ] [ پریا ]
[ ]

قبول شدم

 

با هم سر جلسه امتحان بودیم. من جواب سوال ها را نمی دانستم.

عرق کرده بودم. اما او تند تند جواب سوال ها را نوشت. برگه را داد به مسئول جلسه ,بعد به من گفت :

((قبول شدم.))

صبح که بلند شدم نمی دانستم تعبیر خوابم چیست.

فردا که خبر شهادتش را شنیدم ,فهمیدم که قبول شده.

اسمان مال انهاست

[ چهار شنبه 2 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,قبول شدم,امتحان, ] [ 13:21 ] [ پریا ]
[ ]

رتبه دوم پزشکی

 

صبح تا شب تمرین غواصی داشتیم. دویدن توی گل و شل , فین زدن , شنا در آب سرد.

رفته بودیم جبهه یعنی! شب ها هم درس می خواندیم. دانشجو ها درس دانشگاه و ما هم جزوه کنکور.

یک کتری چایی درست می کردیم و می نشستیم به درس خواندن.

نتیجه کنکور احمد وقتی آمد که شهید شده بود. رتبه دوم پزشکی...

اسمان مال انهاست

[ سه شنبه 4 مهر 1393برچسب:دل نوشته های من,رتبه دوم پزشکی, ] [ 18:6 ] [ پریا ]
[ ]

مرخصی برگه سعید

ازوقتی ((مجتمع های آموزشی رزمندگان)) راه افتاد,درس خواندن هم به جنگیدن اضافه شد.یعنی از چاله در اومدیم افتادیم توچاه.

یک روز زیرسایه درختی جمع مان کردند تا امتحان بگیرند.

سعید نشسته بود وبه سوال ها فکر میکرد. معلوم بود بلد نیست . یعنی اصلا نخوانده بود. خمپاره ای....

اسمان مال انهاست


ادامه مطلب
[ سه شنبه 2 مهر 1393برچسب:, ] [ 20:56 ] [ پریا ]
[ ]

شهید همت

 

هـمـت هـمـت ،مـجـنـون

حاجـی صـدای مـنـو میشنوید
همت همت ،مجنون
مجنون جان به گوشم
حـاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر
محاصره تنگ تر شده
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی….
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند ….
اینجا شـیـاطـیـن مدام شـیـمیـایـی می زنند….
خیلی برادر به بچه ها تــذکــر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره …
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گـنـاه می ده …
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان

 

فکر نمی کنم حتی هـنـوز نـیـمـه ی راهم باشیم ….
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کـو اخـوی گـوش شـنـوا…
حاجـی بـرادرامونم اوضاعشون خرابه…….
همش مـیگیـم برادر نگاهت برادر نگاهت ….
حاجی این تـرکـش های نـگـاه بـرادرا فـقـط قلب و میزنه
کـمـک مـی خوایم حاجی …….
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند
داری صـدا رو…….
همـت همت ،مجنون…

برگرفته از شش گوشه

[ سه شنبه 1 مهر 1393برچسب:دل نوشته های من,شهید همت, ] [ 19:47 ] [ پریا ]
[ ]

لیوان آب

 

ته صف بودم به من آب نرسید.بغل دستیم لیوان آب را داد دستم.

گفت:((من زیاد تشنه ام نیست. نصفش را تو بخور.))

فردا شوخی شوخی به بچه ها گفتم از فلانی یاد بگیرید. دیروز نصف آب لیوانش را به من داد.

یکی گفت :((لیوان ها همه اش نصفه بود...))

[ سه شنبه 1 مهر 1393برچسب:لیوان آب,تشنه,شهید,, ] [ 11:0 ] [ پریا ]
[ ]

پابرهنه

 

گردان پشت میدون مین زمین گیرشد...چند نفر رفتند معبر باز کنند ,14ساله بود.

چندقدم دوید سمت میدان...یکدفعه ایستاد!!

همه فکر کردند ترسیده!!

یکی گفت:((خب !طفلک همش 14 سالشه!!))

پوتین هایش را داد به بچه ها وگفت:

((تازه ازگردان گرفتم ,حیفه!بیت الماله !!))

دفاع مقدس

[ سه شنبه 1 مهر 1393برچسب:پابرهنه,پوتین,بیت المال,شهید, ] [ 10:48 ] [ پریا ]
[ ]

کجایی مادر؟

این داستان , یکی از 10 داستان راه یافته به مرحله نهایی دومین جشنواره داستان کوتاه پایداری هست

زن جون انباری را گشت و صدا زد :

_ایوب.  ایوب بازی تمومه مامان . اینقدر منو حرص نده . فکر میکنم رفتی تو کوچه , دوباره گم شدی .

اونوقت آواره کوچه و خیابان میشم ها!...

صدایی به گوش نرسید . زن جوان از زیرزمین بیرون آمد .  توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت . نگاهی به ایوان انداخت,

نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت . پسرک ...


ادامه مطلب
[ یک شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,کجایی مادر,ایوب,پیرزن, ] [ 23:31 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

استان : اصفهان.

تعداد شهدا : 23000 نفر.

شهدای دانش آموز (زیر 18 سال ) : بیش از 5000 هزار نفر .

 

[ یک شنبه 28 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,شهدا,دانش آموز, ] [ 23:53 ] [ پریا ]
[ ]

بچه هوری

  بین آنهایی که مرا به خاطر کم سن و سالی اذیت میکردند ,

یکی خیلی مرا سوزاند. هیچ وقت یادم نمیرود . آمد جلوی همه 

خیلی آرام و ساده و بدون کنایه گفت: «بچه مدرسه ای ! تو اگر شهید بشوی آن دنیا یک بچه هوری گیرت می آید. »

 

                                                                                                                      آسمان مال آنهاست

[ یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:بچه هوری,بچه مدرسه ای,شهید,جبهه, ] [ 23:59 ] [ پریا ]
[ ]

بچه های تفحص

یک روز بچه های تفحص که از گشتن خسته شده بودن وچیزی هم پیدا نکرده بودن

موقع حرکت دیدند شقایق ها در هوا در پروازند...

جلوتر که رفتند یه دسته شقایق نظر اونها رو به خودش جلب کرد

دسته شقایق  به طور عجیب از جایی روئیده شده بود....

این اتفاقات در روز نیمه شعبان بود , روز عید , روز حضرت مهدی (عج).

بچه ها رفتند جلو و دسته ی شقایق را از جا کندند , وقتی شقایق ها رو

بیرون میکشیدند...

استخوان های شهیدی بیرون اومد 

وقتی پلاکش رو نیگا کردند دیدند اسمش مهدی منتظرالقائم هست .

 

[ یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:بچه های تفحص,مهدی,شهادت,جبهه, ] [ 23:55 ] [ پریا ]
[ ]

رتبه دوم پزشکی

 

صبح تاشب تمرین غواصی داشتیم. دویدن توی گل وشن, فین زدن, شنا در آب سرد. رفته بودیم جبهه یعنی!

شب ها هم درس می خواندیم. دانشجوها درس دانشگاه و ما هم جزوه کنکور.

یک کتری چایی درست می کردیم و می نشستیم به درس خواندن.

نتیجه کنکور احمد وقتی آمد که شهید شده بود. رتبه دوم پزشکی...

آسمان ما آنهاست

[ شنبه 11 شهريور 1393برچسب:رتبه دوم پزشکی,غواص,کنکور, ] [ 23:6 ] [ پریا ]
[ ]

لوله اگزوز

 

 

یکی از هم کلاسی هایم بود که قبل از ما هم جبهه آمده بود. ولی این بار بهش اسلحه نمی دادند.

بعدا فهمیدیم موجی بوده و می ترسیدند مسلحش کنند.

خودش رفته بود یک لوله اگزوز پیدا کرده بود, زده بود به خط. چندتا عراقی هم اسیر کرده بود, با همان لوله اگزوز.

از اسرا جریان را پرسیدیم گفتند:((فکرکردیم سلاح جدید است تسلیم شدیم.))

آسمان مال آنها است

[ شنبه 8 شهريور 1393برچسب:لوله اگزوز,اسلحه,موجی,هم کلاسی, ] [ 23:48 ] [ پریا ]
[ ]

شیفت فرمانده

 

شب بودخسته ازراه رسید.وقتی واردچادرشدجایی برای خوابیدن پیدانکرد.آمدبیرون چادربه سنگرتکیه دادتابخوابد.

درهمین حین یکی ازنگهبان هاآمدوگفت:((چراخوابیدی؟بیدارشونوبت شیفت توشده.))

نگهبان درتاریکی شب تشخیص ندادکه این حرف را...


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:شهدا,نگهبان,فرمانده نگهبان, ] [ 9:49 ] [ پریا ]
[ ]

ایه ای برای ابراهیم

 

کارنامه اش را که گرفت راه افتاد برود.برای چندمین بار.

همه آمده بودیم دم در,بابا قران کوچکش را باز کرد. صورتش سرخ شد.

احمدرضا را دوباره بغل کرد و بوسید. احمدرضا که رفت گفتیم چه آیه ای آمد؟

گفت:((ایه ای که ابراهیم پسرش را می برد قربانی.))مکث کرد, صورتش هنوز سرخ بود.

گفت:((این بار آخر است.))

آسمان مال اآنهاست

[ جمعه 4 شهريور 1393برچسب:کارنامه,شهدا,قربانی,قرآن,, ] [ 9:58 ] [ پریا ]
[ ]

بسیجی کوچک

 

رفتم برای اموزش.لباس که میدادند,گفتم کوچک باشد.کوچکترین سایز را دادند.آستین هایش آویزان بود,گفتم:((اشکال نداره تامیزنم بالا.))

پوتین هم همینطور. کوچکترین سایز, گشاد بود.گفتم:((چلوش پنبه می گذارم.))

مسئول تدارکات خندید و گفت:

((مترسک!نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها!توزیادباشی 13سالته نه18سال!))

 

اسمان مال آنهاست

[ جمعه 7 شهريور 1393برچسب:لباس,شهدا,دانش اموز,پوتین,, ] [ 1:0 ] [ پریا ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد